۷۸۶

تازگی ها ترسی جدید مرا  در بر دارد ترسی بر گرفته و روشن از آینده که این ترس ترس نیست حقیقت تلخ زندگی این روزهاست که به واسطه اولین پیام در عبور ثانیه ها شروع شد

برشی از یک توهم خلاصه ای از من این روزها

كاش دروغ موضوع نبود كاش گفتن يك دروغ ساده آدمها را به ورطه اشتباه و انحطاط نميكشاند و من هنوز در گير دو چيزم كه دل باران را آورد و يا باران دل را اين دو در امتداد خود به چيزي ختم ميشوند و من در بهت اين دو گرفتار خودم هستم يكي سرچشمه جان است و ديگر حرفي براي گفتن يكي كمك ميكند يكي كمك ميشود و آدم در گير نوعي جنون ميشود چرا از پرداختن به حقيقت ها غافل ميشويم چرا راست و پوست كنده نميگوئيم چه مرگم شد كه نميشود چرا نميگوئي در پس آن هشت سال چگونه دوسال از باران ميگذرد كه حالا باران بر گرفته از دل بوده يا دل از دوسال باران به وجود آمده ميترسم از بازي هجران بازي روزگار و پناه ميبرم از خودم به خداي و از شر زندگي تلخ به نخي سيگار كه ميدانم آرامش ميدهد ولي در نهايت هنوز غم ها به جاي جاست و من در پس آرامشي هستم ابدي كه شايد در پناه عشق به دست بيايد شايد در اعدام تن در مسلخ ديواري كه پشت آن كسي به تو چشم اميد ندارد جائي كه همه در آن خوابند از بيداري مطلق دوران احسا س وحشت سر تاسر وجودم را ميگيرد موهاي بدنم سيخ ميشود كه من چگونه بايد موضوعها را تفكيك كنم آيا عشق را ميخواهم و يا مرگ را كه هر دو به من نوعي آرامش خواهد داد مردن بهتر است يا عشق در برابري با سوالي كه ميگفتن آيا علم بهتر است يا ثروت من هميشه عشق را انتخاب خواهم كرد چون مردن با عشق هم خودش مثل عشق ميماند مردن در تنگناي عشق يعني حضور در تجلي گاه بهشت كه كسي گاهي حرفي و چيزي از آن نديده همه فقط شنيده ايم جائي به زيبائي بهشت وجود دارد و مرگ با عشق خود خريدن بهشت است بر جان

دارم ديوانه ميشوم از احساسي كه نميدانم چيست منتظر چه هستم آيا اتفاقي قرار است بيفتد آيا كسي قرار است بيايد چه كس ميداند دلشوره من از چيست آيا به دل شور نخي سيگار دارم و يا به انتظار دل خوش كردم تا وصل برسد آيا در مقابل خدا وصل به او را انتخاب كنم و يا نه وصل به معشوق را كه حالا دارد مرا درك ميكند وقتي در تصويرت خلاصه ميشوم تو هنوز زيبائي پس بودن تو بهتر است من به مرگ نمي انديشم به زندگي و رورزهاي خوش آن در شهر ي كه تو نيستي ميانديشم شبي كه قرار بود با هم از آن شهر فرار كنيم شنيدم در جمله اي عاشقانه برايم نوشتي كه از دستم ناراحت نشو من را فراموش كن و برو روزهاي فراواني است كه در حال رفتنم و هنوز نر سيد ه ام يعني بدون تو خواهم رسيد و يا رسيدن نقش سر ابي بيش نيست .جنون ديوانگي نيست جنون نبودن تو ست كه ميتواني باشي جنون نديدن من است جنون عشق است كه تو آن را در سينه من كشتي جنون تصويري است از من كه در حال تماشاي تو ام جنون احساسي است كه در انگشتان خود در حال نوشتن كلمات دارم جنون وجود توست كه در من است كه من تو ام جنون من توئي كه اگر تو نباشي زندگي بي مفهمو ترين مفهموم جنون آميز دنياست بيا تا مجنون تو باشم بيا تا در سال اول مرگم فداي تو باشم بيا تا در لهجه شيرن تو كه گفتي چرا گير ميدهي گير نكرده باشم بيا تا از شهر جنون من گذركنيم و به شهر گلهاي جاودان كه تو در آن زندگي ميكني برسيم و در آنجا به عشق جامعه عمل بپوشانيم...كه عشق بزرگترين دستاورد سالها زندگي است هر چند در دل مدرسه اي تاريك هر چند در خانه بزرگ چه فرق ميكند من تو ام و تو من اگر كسي بفهمد كه خود نيست او مجنون است من فهميدم نيستم و تو هنوز در باران دل گمي برايم ميترسم كه باران تو باشي و در قالب آن پيام بخواهي ضمير تاريك مرا روشن كني اگر اين جنايت را كرده باشي هرگز تو را نخواهم بخشيد هر چند كه سالها براي به دست آمدن دل تلاش كرده باشم من هيچ چيز را بي دليل به ذهن راه نميدهم ميترسم از تو از باران از دل و هزار بار بدتر از مرگ خواهد بود دل بودن يا باران بودنت ميداني گاهي حرفي براي گفتن وجود ندارد گاهي هم حرف هست كسي براي فهميدن نيست و گاهي هم حرف زدن يعني  من نميدانم چه بايد بكنم من برايت خواهم گفت چه بكن بيا و من را با كوله بارم و عشقي كه از آن دم ميزنم به منزلت برسان بيا و بگو دوستم داري بيا از گفتن حرفهائي كه براي فراري دادنم زده اي دست بشور توبه كن از شكستن دل انسانيت سر سپرده دست بشور از بهت ديگران از ترسيدن ديگران بترس نه از بخشش خواستنشان بيا بگو دوست داشتن من را فهميده اي بيا از گفتن آن چه آن را هوس شمردي توبه كن بيا و در پيشگاه خداي خود بگو در دل باران متولد نشدي بگو كه باران نيستي بگو كه دل هم نيستي بگو من الهامم از دل اسمي بيرون جهيده ام كه اسم واقعي من است از دل مادريت زمان مادريت مادر صاحب دستان قلم كاش زبان غاصر نبود از گفتن اسمت كاش ميشد بگويم اسمت چيست و چه صدايت ميكنند كاش رها بودم از مهاوره هاي تلخ از گفتن مثالهاي بي مثال من اگر جاي تو بودم هيچگاه به كسي كه در زبان خودش را عاشق تو قلمداد ميكرد جفا نميكردم هيچگاه دل شكستن را هنر نميدانستم هيچگاه در بازي ناز و خود مشغولي خود و ديگران گرفتار نميشدم كاش قطعه خود بودم كاش قطعه من بودي و كاش هرگز تو را در چشمانم نميديدم تا با دل بفهممت و يك دل كه نه صد دل گرفتارت شوم اين حرفها از زبان من نيست اينها از خداوند جاري است ومن سفير نوشتن اويم من فقط مينويسم گاهي وقتي پشت رل مينشينم هم اين حالت به من دست ميدهد من فقط ميرانم راننده واقعي كسي ديگر است او در وجود من است ومن در او احساس واقعي حيات يعني همين ،نه عشق دختر مردم كه در باغچه آن خانه به دنبال خود و ديگري ميگردد احساس واقعي در خود آدمي است نه در باغچه و نه در شكلهاي گوناگوني در خودت دنبال شعف باش شعف در دل ميشكفد نه در لباس زيبا و نه در مدادهاي رنگي مدالها مهم اند و نه مدادها مداد ها از آدمها قهرمانهاي پوشالي ميسازند مدالها براي آدم هاي واقعي است قرار نيست كسي اين را بفهمد چون من خودم هم آن را اشتباهي فهميدم كاش نفهمي كه چگونه اين را فهميدم كه اسير مدادهاي رنگي شده اي  .من هنوز زره اي از احساسم نسبت به تو كم نشده اما حالم بهم ميخورد ديگر از بررسي خودم كه شور يك درخواست ساده را در آورده ام و تو كه شور يك نخواستن ساده را در آورده اي در ديدن خواب من كه كاش برايم خواب ها حقيقت بود نه خيال و نه وهم آلوده در من ميبيني هر چه بيشتر جلو ميروم  بيشتر خودم را خودت را ميفهمم اين دگر حرف حرف نيست اين دگر پيامكي نيست كه بنويسي من وبلاگتو خوندم خوب كه چي و اين منم كه در من خلاصه نيست اين توئي كه در وجود من پيدا شدي من خودم را در خودت ديدم تو نتوانستي من را در خودت ببيني  زندگي عملي خارج از خيالاتي است كه من دارم قبول اما داشتن اين احساس خود نشان از چه دارد جز آن كه من در برابر عشق تسليمم و هر جا كسي تسليم شد طعم لذت را خواهد چشيد!

باشد كه هدايت يابيم از تكرار باران بودنت و  يا در دل هبوط كردنت

پ.ن:

چه بی وفا میای میری بی معرفت  تو که وفا بودی!

تلخی هجران تلخی شیرینی است در مقابل زندان

من برای خود مینویسم خودت باش

خوابم نمیبرد از دستت

راه میروم حرف میزنم میخوابم حرف میزنم میخندم حرف میزنم تازگی ها با خود خیلی حرف میزنم

بکوش تا در ابهام نباش سعی کن الهام باشی

من هنوز نمیدانم خدا بنده بود یا بنده خدا

دیشب نیامدم