روز دوم
۷۸۶
باز هم قرار است از تو ننويسم يعني نوشتن از تو در اين حال يعني من شكست خورده ام ولي هنوز به اميد آينده در تلاشم به اميد لطفي از جانب هاتف
روز خوبي شروع كردم به مادرم گفتم كه آنچه براي ناهار مي پزد از اين پس سحر وقت اذان تناول خواهم كرد گفتم قرار است در بندگي خداوند خراب شوم او گفت چه شده باز هم نيازي داري ياد ايامي افتادم كه هنوز در خودم بارقه اميدي از توسل بود اين روزها زياد به آن شكل زندگي نميكردم گفتم بله مادر اگر خدا قبول كند .ميترسم كه در تائيد كه مادرم كرد اسير هواي نفس شده باشم اي كاش مادرم به كسي حرفي نزند چون من از تائيد ميترسم تائيد ميتواند من را به ورطه شكست بكشاند و ميتواند من را به خودم مغرور كند من با خدا و خودم وتو در عشق بازي هستم حرف ديگران من را آزار ميرساند كه واي چه بچه خوبي چه با تقوي اينها همه ترس در وجودم مي اندازد من فقط ميخواهم در ذيل تائيدات خدا باشم و لا غير چرا كه غير او هر چه هست بندگي در بند زندان است خداست كه از من به واسطه عشقي كه داده و ميدهد چيزي نميستاند و مرا با هر بدي كه دارم ميپذيرد شايد اين روزها خيلي دلم گرفته كه چرا نميتوانم به سبك خودم زندگي كنم اما من خودم را در محدوديت چيزي قرار دادم كه زندگي ام را تحت تاثير قرار خواهد داد واين روزها زياد در مناجات خلاصه هستم يادش بخير چه عالمي داشتم آن روزها روزهائي كه به واسطه تغيرات من از ياد رفت كاش ميشد كه باز هم آن لذت ها را بچشم . زندگي در حدود خاص حالتي از مستي به آدم ميدهد كه در هيچ چيز وجود ندارد تو هستي و خدا هر چند كه من هنوز در حال تمرين اين حالت هستم تا خدا چه خواهد .همه اش در وسوسه ديدن پيامي از تو و شنيدن خبري از تو باز هم به واسطه محدوديت گذشتن را نگذشتيم در سردرگمي عجيبي به سر ميبرم اما حالمان زيباست
۱۱/۰۹/۱۳۸۹
پ.ن:
گاهي از اينكه خودم را محدود كرده ام دلگير ميشوم
گاهي ميترسم تو را در پس اين شناخت از دست بدهم
گاهي هم كه ميگويم به چه دليل بايد كه نبايدها را
گاهي از تجربه جديدم احساس عجيبي دارم
من براي خودم تلاش نميكنم من براي يك دوست داشتن ساده در تلاشم همين
حس ميكنم خدا بنده بنده خداست
دوستت دارد
بعد نوشت:
دوست تبريزي من حرفت را بزن ميشنوم