۷۸۶

وقتي نگاهها به اشتباه در نگاهها خلاصه شده است تو ديده ميشوي و اين نگاه تو را به اولين قدم از سلسله زندگي جديدت ياد آور ميشود!

 اعتراض ما نگاه ماست به گذشته به آينده به شروعي مجدد از ما من و هيچ كس تا با بودنم ديگر نبودني را رغم نزده باشم ! من گرفتارم گرفتار نگاه و در تبسم صدا و توهم حضور كه حالا در بي حضوري مطلق خود گرفتارم گرفتارترين ! نميدانند ديدن چگونه است و من ديدم در همان ديدن بود كه احساس كردم نگاهش را نگاهي كه تو گوئي سالهاست كه ميشناسم نگاه جنون آفرين نميدانم شايد يار را شايد دلدار را و شايد  صاحب اين روزهاي بي قرار را و من ديدم كه ديدن يعني ... براي وصف حال خود جمله اي نميابم برايم شروعي نيست من خود را به فراموشي سپرده ام درست است كه زنده ام اما در دل اميدي ندارم براي بقا براي ادامه حيات  و سلسله زندگي من در جائي به پايان رسيده كه انتهاي حرفها نشان از دوست داشتن داشت نشان از خواستن فهميدن،عشق ورزيدن و هزاران دليل ديگر فقط براي آنكه مرا بخواهد همين و من كه يك دل كه نه هزارا بار خواستنش را خواسته بودم در هجوم كلمه ها در سكوت مطلق و بي صدا در هر شروع دوباره در انتهاي كلمه ها در آنجا كه ديگر ميرسيد و به اجبار خاموش بايد ميشد اين صدا گاهي هجوم ثانيه ها  از ياد ميبرد ما را و  ما از لحظه شروع تا رسيدن غرق صدا بوديم  و صدا فقط ميشنيديم  گاهي حرفي هم ميزديم و ما بهترين روزها را در حال سپري شدن بوديم چه شد كسي نميداند چه اتفاقي افتاد همه در سكوت خود رنج ميبرند و من كه در جنون خود ياد گرفته ام سنگ زيرين آسياب باشم حرفي نزنم صدائي بلند نكنم فريادي نكشم كه خداي ناكرده آنكه دوست داشتمش با صداي بلند من دلگير شود از ناراحتي من ناراحت شود و هزاران شود ديگر كه در ترانه ها به گوش ميرسيد ! نميدانند كه چه ضربه مهلكي بود دوست داشتن را دوست نداشتن هيچ كس قدرت وصف شكستن ما را ندارد كه ما شكسته ايم به معناي واقعي كلمه نه بيش و نه كم من شكسته ام و فرياد رسي نيست يارو عزيزم دلدارم در نزديكتري محل خود از من هزاران سال دور است چون شنيدم گفت نميتوانم دوستت بدارم همين و ..... من اما ياد گرفته ام اگر شكستم هم دوست بدارم اگر زنده ام براي دوست داشتنم زندگي كنم اگر قرار بر مردن هم كه بود بميرم براي عشقم براي كلمه اي كه لذت گفتنش را با او چشيدم دوستت دارم دوستت دارم براي هميشه ! و اما تو چه كردي من از شكايت ها بيزارم اما مينويسم تا بداند تا بدانم تا بدانيم كه شكستن هنر نيست پرده افكار عاشقانه دريدن افتخار نيست ما بنده ايم بنده هاتف بزرگ كه لطفش شامل حال ما است او عاشق است مهربان است و هيچ گاه از دوست داشتن دوست نداشتن استخراج نميكند كاش كاش داوري سراب بوده باشد..... حق كه برترين راه است نگهدارتان

پ.ن:

چهارده شبانه روز ۳۳۶ ساعت ۲۰۱۶۰ دقیقه ۱۲۰۹۶۰۰ ثانیه است که در سکوتیم!

شمردن تو را عاشق نگه میدارد

میترسم از سکوت از سقوط

بیداری این روزها عشق است

گاهی باید سکوت کرد و منتظر ماند جواب میرسد!

خوانده که میشویم بهتریم!

 **********

(چه اشکی روان میکند)

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

(سعدی)